soheyl

ادبیات

soheyl

ادبیات

اطلاعات و مطالب جالبی در مورد ادبیات را در این سایت به اشتراک می گذاریم

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۹
آذر

بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار

گشت طربناک بفصل بهار

در چمن آمد غزلی نغز خواند

رقص کنان بال و پری برفشاند

بیخود از این سوی بدانسو پرید

تا که بشاخ گل سرخ آرمید

پهلوی جانان چو بیفکند رخت

مورچه‌ای دید بپای درخت

با همه هیچی، همه تدبیر و کار

با همه خردی، قدمش استوار

۲۹
آذر

محتسب در نیم شب جایی رسید

در بن دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو

گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست

گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن

گفت آنک در سبو مخفیست آن

دور می‌شد این سؤال و این جواب

ماند چون خر محتسب اندر خلاب
۲۹
آذر

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: می باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست
۲۳
آذر

چو از سروبن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندرآمد به خواب

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

نجنبیند و بیدار هرگز نگشت

چو از شاه شد گاه و میدان تهی

مه خورشید بادا مه سرو سهی

چپ و راست هر سو بتابم همی

سر و پای گیتی نیابم همی

یکی بد کند نیک پیش آیدش

جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد

همی از نژندی فرو پژمرد

۰۸
آذر


برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ 

برنمی‌شد گر زبام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
ردپاها گرنمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفته‌ی دمسرد؟
آنک،آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه‌، روبروی من
۰۷
آذر

هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان

ایوان مدائن را، آیینه‌ ی عبرت دان

یک ره ز ره دجله، منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله، بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید، صد دجله‌ ی خون گویی
کز گرمی خونابش، آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله، کف چون به دهان آرد
گویی ز تف آهش، لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین، بریان جگر دجله
خود آب شنید ستی، کاتش کندش بریان

بر دجله ‌گری نو نو، وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست، از دجله زکات استان
۰۷
آذر

کلاغی به شاخی جای‌گیر 

به منقار بگرفته قدری پنیر 

یکی روبهی بوی طعمه شنید 

به پیش آمد و مدح او برگزید 

بگفتا: «سلام ای کلاغ قشنگ! 

که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ! 

اگر راستی بود آوای تو 

به‌ مانند پرهای زیبای تو! 
۰۷
آذر


زاغــکی قالب پنـیری دید     

   به دهان برگرفت و زود پرید


بر درختی نشست در راهی

         که از آن می گذشت روباهی 


روبه پرفریب و حیلت ساز      

 رفت پای درخت و کرد آواز   


 گفت:بـــه بـــه چقـدر زیـبایــی !     

    چه سری، چه دمی، عجب پایی !


پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ    

     نیست بالاتر از سیاهی، رنگ !


گر خوش آواز بودی و خوشخوان       

  نـبدی بهتـر از تو در مــرغـــان     


زاغ می خواست قار قار کند    

     تا کــه آوازش آشکـــار کـند    


طعمه افتاد چون دهان بگشود    

     روبهک جست و طعمه را بربود   


۰۴
آذر


باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه.
آب چون آبشار ریزان
می‌ریزد بر سر ایوان
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
۰۳
آذر

روزی ز سر سـنگ عـقـابی به هـوا خاسـت

وانــدر طلب طـعمـه پــر و بــال بیــاراسـت


بـر راسـتی بــال نـظر کرد و چـنین گـفـت:

امـروز همه رویِ جهــان زیـر پــر ماسـت


بـر اوج چـو پـــرواز کـنم از نــظـر تـــیـز

می‌ بـینم اگر ذرّه‌ای انــدر تـه دریــاسـت

۰۲
آذر

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید 
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد 
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت برباد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت