۰۷
آذر
زاغــکی قالب پنـیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن می گذشت روباهی
روبه پرفریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد آواز
گفت:بـــه بـــه چقـدر زیـبایــی !
چه سری، چه دمی، عجب پایی !
پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی، رنگ !
گر خوش آواز بودی و خوشخوان
نـبدی بهتـر از تو در مــرغـــان
زاغ می خواست قار قار کند
تا کــه آوازش آشکـــار کـند
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود