soheyl

ادبیات

soheyl

ادبیات

اطلاعات و مطالب جالبی در مورد ادبیات را در این سایت به اشتراک می گذاریم

۲۳
شهریور

مدعی دید کراواتم و غرید چو شیر

گفت این چیست که بر گردن توست ای اکبیر؟

گفتمش چاکرتم، نوکرتم، سخت مگیر!

می‌کنم پیش تو اقرار که دارم تقصیر

کانچه اسباب گرفتاری هر مرد و زن است

همه تقصیر کراوات من است!

لکه غرب به دامان شما اصلا نیست

۲۳
مرداد

بز ملا حسن مسئله گو

 چو به ده از رمه می کردی رو

 داشت همواره به همره پس افت

 تا سوی خانه ،‌ ز بزها ، دو سه جفت

 بز همسایه ،‌بز مردم ده

 همه پر شیر و همه نافع و مفت

 شاد ملا پی دوشیدنشان

 جستی از جای و به تحسین می گفت

مرحبا بز بزک زیرک من

 که کند سود من افزون به نهفت

۲۳
مرداد

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گیرند در شاخ تلاجن * سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم

تو را من چشم در راهم.

شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

۲۰
مرداد

                                                                                  

گفت دانایی که: گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

۱۹
مرداد

ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﮔﺬﺭ ﺑﻮﺩ

ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺭﻩ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ

 ﺍﺯ ﺧﺮﺗﻮﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﻬﺮ ﺑﻮﺩ

ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﻮﺩ

 ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ

ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ

 ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎ ﺧﺮﯼ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ

ﺁﺩﻡ ﺷﻮ ﻭﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺎﮐﻦ

 ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ

ﺯﺧﻢ ﺗﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﮐﻦ

۱۹
مرداد

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا

از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟

شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب

موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص

خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟

زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا

۱۵
مرداد

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

۱۵
مرداد

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری

شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

۰۲
مرداد

ای کاش که سایه ای سرابی بودم 

شرحی شبحی خیال و خوابی بودم 

دیگر به خدا خسته ام از بس یک عمر 

در شهر کلاغ ها عقابی بودم

۰۲
مرداد

تقصیر دلم بود که چشمان تو را خواست

این سربه هوا مثل خودم عاشق دریاست

 

درگیر نگاهت شد و تا بام تو پر زد

بیچاره ندانست که این اول بلواست

 

شاعر شد از آن روز که چشمان تو را دید

این ولوله در شعر من از چشم تو برپاست

 

چشمان تو آمیزه ای از شور و ترانه است

آنجا که غزل نیز فراگیر و مهیاست

۲۲
تیر

سود گرت هست گرانی مکن
 خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
 ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
۲۲
تیر

می تراود مهتاب

 می درخشد شبتاب

 نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته ی چند

 خواب در چشم ترم می شکند

نگران با من استاده سحر

 صبح می خواهد از من 

۲۲
تیر

تو نیستی که ببینی ،

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن تبسم شیرین

به آن تبسم مهر

۱۷
تیر

چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

درین پلید دخمه‌ها

سیاه‌ها، کبودها

بخارها و دودها؟

ببین چه تیشه می‌زنی

به ریشهٔ جوانیت

به عمر و زندگانیت

به هستیت، جوانیت

۱۷
تیر

الهی به مستان میخانه‌ات

بعقل آفرینان دیوانه‌ات

به دردی کش لجهٔ کبریا

که آمد به شأنش فرود انّما

به درّی که عرش است او را صدف

به ساقی کوثر، به شاه نجف

به نور دل صبح خیزان عشق

ز شادی به انده گریزان عشق

به رندان سر مست آگاه دل

که هرگز نرفتند جز راه دل

۱۵
تیر

دگر سینه‌ام چون خم آمد بجوش

بر آمد از این قلزم غم خروش

خراباتیان، راه میخانه کو

حریفان بگوئید، پیمانه کو

مرا سوی میخانه راهی دهید

سرم را به آن در پناهی دهید

بهار است و بلبل، بساط نشاط

بطرف چمن میکشد ز انبساط

۱۵
تیر

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید

۱۵
تیر

پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی از شیطنت بازی کنان

بست با دستش دهان استکان

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد

جست تا از دام کودک وارهد

خشک لب می گشت، حیران، راه جو

زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی می جست در دیوار و در

تا به آزادی رسد بار دگر

۱۴
ارديبهشت

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند
بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می‎‎کند
۰۴
ارديبهشت

روزه آن نیست که همسایه ی ما می گیرد

یا که ارباب هوس ران شما می گیرد

روزه آن است که مسکین سحری ناخورده

با همان معده ی خالی ز غذا می گیرد

روزه آن نیست که این ماه به عنوان رژیم

مالک چاق شکم گنده ی ما می گیرد

روزه آن است که با پیکر بی بنیه ی خود

مفلسی از سر ایمان و صفا می گیرد

۰۴
ارديبهشت

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی

تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی

به اتفاق ولیکن نبات خودرویی

هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند

تو سنگ دل به لطافت دلی نمی‌جویی

ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی

تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد

بگوی از آن لب شیرین که نیک می‌گویی

۰۴
ارديبهشت

بوی باغ و گلستان آید همی

بوی یار مهربان آید همی

از نثار جوهر یارم مرا

آب دریا تا میان آید همی

با خیال گلستانش خارزار

نرمتر از پرنیان آید همی

از چنین نجار یعنی عشق او

نردبان آسمان آید همی

جوع کلبم را ز مطبخ‌های جان

لحظه لحظه بوی نان آید همی

۰۴
ارديبهشت

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا! شاد باش و دیر زی

میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

۱۵
فروردين

سیر، یک روز طعنه زد به پیاز

که تو مسکین چقدر بد بوئی

گفت، از عیب خویش بی‌خبری

زان ره از خلق، عیب میجوئی

گفتن از زشتروئی دگران

نشود باعث نکوروئی

تو گمان میکنی که شاخ گلی

بصف سرو و لاله میروئی

یا که همبوی مشک تاتاری

یا ز ازهار باغ مینوئی

۱۵
فروردين

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهء سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

۱۵
فروردين

علی کوچیکه 
علی بونه گیر 
نصف شب از خواب پرید 
چشماشو هی مالید با دس 
سه چار تا خمیازه کشید 
پا شد نشس 
چی دیده بود ؟
چی دیده بود ؟
خواب یه ماهی دیده بود 
یه ماهی انگار که یه کپه دو زاری 
۰۷
فروردين

ایها اللاهی عن العهد القدیم

ایها الساهی عن النهج القویم

استمع ماذا یقول العندلیب

حیث یروی من احادیث الحبیب

مرحبا؛ ای بلبل دستان حی!

کامدی، از جانب بستان حی

یا برید الحی! اخبرنی بما

قاله فی حقنا، اهل الحما

هل رضوا عنا و مالوا للوفا

ام علی الهجر استمرو اوالجفا

۰۷
فروردين

دلا با مغان آشنائی طلب

ز پیر مغان آشنائی طلب

به کنج قناعت گرت راه نیست

ز دیوانگان رهنمائی طلب

وگر اوج قدست کند آرزو

ز دام طبیعت رهائی طلب

اگر عارفی راه میخانه گیر

و گر ابلهی پارسائی طلب

دوای دل خسته از درد جوی

نوای خود از بینوائی طلب

۰۵
فروردين

ای نام تو بهترین سرآغاز

بی‌نام تو نامه کی کنم باز

ای یاد تو مونس روانم

جز نام تو نیست بر زبانم

ای کار گشای هر چه هستند

نام تو کلید هر چه بستند

ای هیچ خطی نگشته ز اول

بی‌حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی

کوته ز درت دراز دستی

ای خطبه تو تبارک الله

فیض تو همیشه بارک الله

۰۵
فروردين

چون نگنجید در جهان تاجش

تخت بر عرش بست معراجش

سر بلندیش راز پایه پست

جبرئیل آمده براق به دست

گفت بر باد نه پی خاکی

تا زمینیت گردد افلاکی

پاس شب را ز خیل خانه خاص

توئی امشب یتاق دار خلاص

سرعت برق این براق تراست

برنشین کامشب این یتاق تراست

چونکه تیر یتاقت آوردم

به جنیبت براقت آوردم

۰۵
فروردين

ای جهان دیده بود خویش از تو

هیچ بودی نبوده پیش از تو

در بدایت بدایت همه چیز

در نهایت نهایت همه چیز

ای برآرنده سپهر بلند

انجم افروز و انجمن پیوند

آفریننده خزاین جود

مبدع و آفریدگار وجود

سازمند از تو گشته کار همه

ای همه و آفریدگار همه

هستی و نیست مثل و مانندت

عاقلان جز چنین ندانندت

۰۵
فروردين

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد

در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد

چه کج‌رفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری،
نه آیین داری ای چرخ
۰۳
فروردين

بود بقالی و وی را طوطیی

خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی

بر دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران

در خطاب آدمی ناطق بدی

در نوای طوطیان حاذق بدی

خواجه روزی سوی خانه رفته بود

بر دکان طوطی نگهبانی نمود

گربه‌ای برجست ناگه بر دکان

بهر موشی طوطیک از بیم جان

جست از سوی دکان سویی گریخت

شیشه‌های روغن گل را بریخت

۰۳
فروردين

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی

بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را

اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی

که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را

چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان

مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را

مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری

به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را

به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو

که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را

ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی

بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را

۰۲
فروردين

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

۰۲
فروردين

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

۰۲
فروردين

الا ای آهوی وحشی کجایی

مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید

ز یمن همتش کاری گشاید

۰۲
فروردين

یکی سیرت نیکمردان شنو

اگر نیکبختی و مردانه رو

که شبلی ز حانوت گندم فروش

به ده برد انبان گندم به دوش

نگه کرد و موری در آن غله دید

که سرگشته هر گوشه‌ای می‌دوید

ز رحمت بر او شب نیارست خفت

به مأوای خود بازش آورد و گفت

مروت نباشد که این مور ریش

پراگنده گردانم از جای خویش

۰۲
فروردين

تن زنده والا به ورزندگی است

که ورزندگی مایهٔ زندگی است

به ورزش گرای وسرافراز باش

که فرجام سستی سرافکندگی است

به سختی دهد مرد آزاده تن

که پایان تن‌پروری بندگی است

دلی بایدت روشن و تن‌درست

اگر جانت جویای فرخندگی است

کسی کاو توانا شد و تندرست

خرد را به مغزش فرو زندگی است

۲۹
اسفند


ای دیو سپید پای در بند!

ای گنبد گیتی! ای دماوند!

از سیم به سر یکی کله خود

ز آهن به میان یکی کمر بند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر، چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران

وین مردم نحس دیومانند

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آوند

۲۹
اسفند

آفرین جان آفرین پاک را

آنکه جان بخشید و ایمان خاک را

عرش را بر آب بنیاد او نهاد

خاکیان را عمر بر باد او نهاد

آسمان را در زبردستی بداشت

خاک را در غایت پستی بداشت

آن یکی را جنبش مادام داد

وان دگر را دایما آرام داد

آسمان چون خیمهٔ برپای کرد

بی ستون کرد و زمینش جای کرد

کرد در شش روز هفت انجم پدید

وز دو حرف آورد نه طارم پدید

۲۹
اسفند

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

۲۸
اسفند

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر

فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست

نگارندهٔ بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را

نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه

که او برتر از نام و از جایگاه

۲۸
اسفند

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام

بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید

قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت

باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

۲۷
اسفند

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

۲۷
اسفند

ای که عمریست راه پیمائی

بسوی دیده هم ز دل راهی است

لیک آنگونه ره که قافله‌اش

ساعتی اشکی و دمی آهی است

منزلش آرزوئی و شوقی است

جرسش نالهٔ شبانگاهی است

ای که هر درگهیت سجده گهست

در دل پاک نیز درگاهی است

از پی کاروان آز مرو

که درین ره، بهر قدم چاهی است

سالها رفتی و ندانستی

کانکه راهت نمود، گمراهی است

۲۷
اسفند

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست

که مرا پای خانه رفتن نیست

چه کنم، اوستاد اگر پرسد

کوزهٔ آب ازوست، از من نیست

زین شکسته شدن، دلم بشکست

کار ایام، جز شکستن نیست

چه کنم، گر طلب کند تاوان

خجلت و شرم، کم ز مردن نیست

گر نکوهش کند که کوزه چه شد

سخنیم از برای گفتن نیست

کاشکی دود آه میدیدم

حیف، دل را شکاف و روزن نیست

۲۵
بهمن

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

۲۲
بهمن

دید موسی یک شبانی را براه

کو همی‌گفت ای گزیننده اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه‌ات شویم شپشهاات کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من

ای بیادت هیهی و هیهای من

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان

گفت موسی با کی است این ای فلان

۱۴
بهمن

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها


مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا


پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور


ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او


اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان


۰۸
بهمن

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

بجرئت کرد روزی بال و پر باز

پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری

نمودش بسکه دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه

گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

۰۸
بهمن

برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود

دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است

گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن

گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها که بردستی کجاست

گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

گفت، میدانیم و میدانی چه شد

۰۸
بهمن

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

۰۸
بهمن

چون نگنجید در جهان تاجش

تخت بر عرش بست معراجش

سر بلندیش راز پایه پست

جبرئیل آمده براق به دست

گفت بر باد نه پی خاکی

تا زمینیت گردد افلاکی

پاس شب را ز خیل خانه خاص

توئی امشب یتاق دار خلاص

سرعت برق این براق تراست

برنشین کامشب این یتاق تراست

چونکه تیر یتاقت آوردم

به جنیبت براقت آوردم

۲۱
دی

 

اگر داری تو عقل و دانش و هوش                          بیا بشنو حدیث گربه و موش

بخوانم از برایت داستانی                                    که در معنای آن حیران بمانی


ای خردمند عاقل ودانا

قصهٔ موش و گربه برخوانا

قصهٔ موش و گربهٔ منظوم

گوش کن همچو در غلطانا

از قضای فلک یکی گربه

بود چون اژدها به کرمانا

شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر

شیر دم و پلنگ چنگانا

۲۱
دی

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

۱۵
دی

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کُند مادرِ تو با من‌ جنگ

 

هر کُجا بیندم‌ از دور کُند
چهره‌ پر چین‌ و جبین‌ پُر آژنگ

 

با نگاهِ غضب‌ آلود زند
بر دلِ نازکِ‌ من‌ تیرِ‌ خدنگ

 

مادرِ سنگ‌دلت‌ تا زنده‌ست‌
شهد در کامِ من‌ و توست‌ شَرنگ

 

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ تو را
تا نسازی‌ دلِ او از خون‌ رنگ

 

۱۵
دی

از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست

وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست

این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب

خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست

تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان

در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست

چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین

ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست

از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران

در شفاعت مو به موی احمد مختار مست

او سر است و ما چو دستار اندر او پیچیده‌ایم

از شراب آن سری گردد سر و دستار مست

۱۱
دی

 

ابتدای کار سیمرغ ای عجب

 

 

جلوه‌گر بگذشت بر چین نیم شب

 

 

در میان چین فتاد از وی پری

 

 

لاجرم پر شور شد هر کشوری

 

 

هر کسی نقشی از آن پر برگرفت

 

 

هر که دید آن نقش کاری درگرفت

 

 

آن پر اکنون در نگارستان چین‌ست

 

 

اطلبو العلم و لو بالصین ازین‌ست

 

 

۲۹
آذر

بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار

گشت طربناک بفصل بهار

در چمن آمد غزلی نغز خواند

رقص کنان بال و پری برفشاند

بیخود از این سوی بدانسو پرید

تا که بشاخ گل سرخ آرمید

پهلوی جانان چو بیفکند رخت

مورچه‌ای دید بپای درخت

با همه هیچی، همه تدبیر و کار

با همه خردی، قدمش استوار

۲۹
آذر

محتسب در نیم شب جایی رسید

در بن دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو

گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست

گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن

گفت آنک در سبو مخفیست آن

دور می‌شد این سؤال و این جواب

ماند چون خر محتسب اندر خلاب
۲۹
آذر

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: می باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست
۲۳
آذر

چو از سروبن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندرآمد به خواب

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

نجنبیند و بیدار هرگز نگشت

چو از شاه شد گاه و میدان تهی

مه خورشید بادا مه سرو سهی

چپ و راست هر سو بتابم همی

سر و پای گیتی نیابم همی

یکی بد کند نیک پیش آیدش

جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد

همی از نژندی فرو پژمرد

۰۸
آذر


برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ 

برنمی‌شد گر زبام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
ردپاها گرنمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفته‌ی دمسرد؟
آنک،آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه‌، روبروی من
۰۷
آذر

هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان

ایوان مدائن را، آیینه‌ ی عبرت دان

یک ره ز ره دجله، منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله، بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید، صد دجله‌ ی خون گویی
کز گرمی خونابش، آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله، کف چون به دهان آرد
گویی ز تف آهش، لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین، بریان جگر دجله
خود آب شنید ستی، کاتش کندش بریان

بر دجله ‌گری نو نو، وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست، از دجله زکات استان
۰۷
آذر

کلاغی به شاخی جای‌گیر 

به منقار بگرفته قدری پنیر 

یکی روبهی بوی طعمه شنید 

به پیش آمد و مدح او برگزید 

بگفتا: «سلام ای کلاغ قشنگ! 

که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ! 

اگر راستی بود آوای تو 

به‌ مانند پرهای زیبای تو! 
۰۷
آذر


زاغــکی قالب پنـیری دید     

   به دهان برگرفت و زود پرید


بر درختی نشست در راهی

         که از آن می گذشت روباهی 


روبه پرفریب و حیلت ساز      

 رفت پای درخت و کرد آواز   


 گفت:بـــه بـــه چقـدر زیـبایــی !     

    چه سری، چه دمی، عجب پایی !


پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ    

     نیست بالاتر از سیاهی، رنگ !


گر خوش آواز بودی و خوشخوان       

  نـبدی بهتـر از تو در مــرغـــان     


زاغ می خواست قار قار کند    

     تا کــه آوازش آشکـــار کـند    


طعمه افتاد چون دهان بگشود    

     روبهک جست و طعمه را بربود   


۰۴
آذر


باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه.
آب چون آبشار ریزان
می‌ریزد بر سر ایوان
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
۰۳
آذر

روزی ز سر سـنگ عـقـابی به هـوا خاسـت

وانــدر طلب طـعمـه پــر و بــال بیــاراسـت


بـر راسـتی بــال نـظر کرد و چـنین گـفـت:

امـروز همه رویِ جهــان زیـر پــر ماسـت


بـر اوج چـو پـــرواز کـنم از نــظـر تـــیـز

می‌ بـینم اگر ذرّه‌ای انــدر تـه دریــاسـت

۰۲
آذر

گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید 
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد 
ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند
دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار
گشت برباد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
۳۰
آبان

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین
روی دل با کاروان کربلا دارد حسین
  
از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست
مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین

 
می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش ازین ها حرمت کوی منا دارد حسین
 

پیش رو راه دیار نیستی، کافیش نیست
اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین
۳۰
آبان










خوشا از دل نم اشکی فشاندن

به آبی آتش دل را نشاندن


خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه فریاد کردن


خوشا از نی خوشا از سر سرودن

خوشا نی نامه ای دیگر سرودن


نوای نی نوایی آتشین است

بگو از سر بگیرد، دلنشین است

۳۰
آبان

باز این چه شورش است که در خلق عالم است 
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است 

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین 
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است 
 
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو 
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است 
 
گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب 
کاشوب در تمامی ذرات عالم است